آقای بکمن ؛ ممنونم ازت
اینکه انقدر قشنگ ماجرای نوه ای رو بعد از فوت مادربزرگش نوشتی
قهرمان زندگی من مامان بزرگه
و منم مثل اون نگران همه اونایی هستم که در زمان حیاتش نگرانشون بود
منم نگران مامانم ، خواهرم ، برادرم و بابابزرگمم
منم مثل اون نگرانم که یک وقت بابام (دامادش) بدون تشریفات غذا بخوره و پذیرایی بشه
نگرانم یه وقت مریم و شوهرش کم و کسری داشته باشن
و خدایی نکرده مامان مراقب سلامتیش نباشه
هیچ مادربزرگی دوست ندارد بمیرد
تا زمانیکه نوه هایش به سروسامان نرسیده باشند ، مگراینکه مجبور شود .
مامان بزرگ عزیزم
دل ما هنوز برای شما تنگ است و فراغت مثل تیغی روحمونو آزار می ده
دلم برای صدایت نگرانی هایت ، بو و رنگ خانه ات تنگ شده است
بیا و برایم دوباره قصه اون بچه کلاغ رو بگو و دستمو بگیر
بیا بازم برام با افتخار تعریف کن که بچگی با تنها صدایی که می خوابیدم صدای قلبت بود
عزیز دلم
ما قدر محبتاتو می دونیم و تو یادمون نگهش می داریم
دوستت دارم
زهرا
مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است...